آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

آویسا کوچولو

من و تابستان 92

سلام سلام دوستای خوبم وای که چقدر هوا گرمه، دیشب توی تلوزیون میگفت گرمای هوای استان اصفهان توی 12 سال اخیر بی سابقه بوده!! این مامان من که بسیار سرمایی تشریف دارن هم دیگه امسال گرمشون شده!! ببینین چقدر هوا گرمه دیگه!!! توی این هوای گرم چیزی که از همه بیشتر میچسبه آب بازیِ!! که من هر روز باید یه جوری آب بازی کنم یا توی حیاط خونه مامان جون و یا اینکه انقدر غر میزنم که میخوام برم حموم و توی حموم حسابی بازی میکنم! اینم عکس های یه روز آب بازی توی استخر با آوش کوشولو.                      این روزها دائم دارم غر میزنم که موهام توی گردنمه و اذیتم میکن...
24 تير 1392

تولد آوش و عروسی

سلام دوستای خوبم. امیدوارم حالتون خوب باشه و شاد باشید. 2 و 3 تیر برای آوش جشن تولد گرفتیم. داداش کوچولوم یکساله شد. روزهای آخر یک سالگیش من و مامان و بابا همش یاد پارسال بودیم و هی واسه هم خاطره هاشو تعریف میکردیم. منم یاد اون روز افتادم که مامان توی بیمارستان بود و یکی دوبار گریه افتادم و به مامان گفتم من دوست ندارم نی نی به دنیا بیارم!! چون میرم بیمارستان و بهم آمپول میزنن من دردم میاد!!! عکس ها و اخبار تولد اینجا توی وبلاگ آوش هست و من دیگه چیزی اضافه نمیکنم جز اینکه مهمون های مهربونمون برای اینکه من ناراحت نشم واسه منم کلی کادو آوردند من هی به مامان میگفتم مگ...
11 تير 1392

یه روز بهار رفته بودیم زیارت

سلام چهارشنبه گذشته باز هم از طرف خاله مریم یکی از دوستای مامان به مهمونی دعوت شدیم مامان میگفت بعضی از دوستایی که اونجا بودن رو از دوره راهنمایی به این ور ندیده بوده که خیلی خیلی از دیدنشون خوشحال شد و به من هم حسابی خوش گذشت اینم یه عکس دسته جمعی   از راست: راضیه ، آویسا! علی ، آوینا ، پرنیا ، محمد حسین ، ابوالفضل و ساینا اینم من و علی جون   و من و پرنیا و آوینا   با راضیه دخمل خاله طاهره حسابی دوست شدم. روز جمعه عصر مامان جون شیرین زنگ زدن گفتن میخوان برن امامزاده حمزه علی و گفتن اگه میخوایم باهاشون بریم ما هم که حسسسابی حوصل...
27 خرداد 1392

چهار سال و نیمگی و چند خاطره

سلام دوست جونا  حال و احوالتون چطوره؟ ما خدا رو شکر فعلا خوب هستیم.   11 خرداد من  4 سال و نیمه شدم به همین مناسبت مامان کیکی پخت که عکسی ازش نداریم! روز دوشنبه چند تا از دوستای دوره دبیرستان مامان یه مهمونی دور همی داشتند خونه خاله فهیمه مامان ابوالفضل جون . قرار بود ساعت 5 بریم و من از صبح که بیدار شدم میپرسیدم مامان پس کی میریم خونه خاله فهیمه!! و تا عصر رسما مامان رو کچل کردم! به من چه! خودشون باید حواسشون باشه جایی که میخوایم بریم همون موقع رفتن به من بگن و از قبل بهم اطلاع ندن! خلاصه...
18 خرداد 1392
1